چند نکته از داستان حضرت یوسف در جزء سیزدهم
سلام
احوال شما
امروز نوبت جزء سیزدهم قرآن هست .
اما امروز می خوام چند تا نکته از زندگی حضرت یوسف علیه السلام
که در جزء سیزدهم هست عرض کنم ،
به علاوه یک داستان .
اول اینکه : وقتی برادران حضرت یوسف اومدن یوسف رو داخل چاه بندازند ،
دیدند یوسف خنده کرد .
گفتند : ما داریم تو رو میندازیم داخل چاه ، می خندی !؟
علت خنده ات چیه ؟
یوسف گفت :
من پیش خودم می گفتم : بابا ، من یازده تا برادر دارم .
کی می تونه به من نگاه چپ بکنه !
اما نگو که ، همین برادر هام شدند بلای جونم ...!!!
هر کسی که بر غیر خدا توکل کنه ، عاقبتش همینه ...
دوم مطلب جالب اینه که : هر کسی که از گناه آماده دوری کنه ،
خدا یه چیز خاص به اون می ده .
یوسف توی اتاق های در بسته با زلیخا بود. همه چیز آماده برای گناه بود ،
اما یوسف گناه نکرد !!!
مطلب مهمش اینه که خدا هم در عوض ،
علم تعبیر خواب به او داد که به هیچ کس دیگه نداده بود .
سوم اینکه : وقتی حضرت یعقوب و برادران ، برای دیدن یوسف آمدند ،
یوسف بالای اسب یه لحظه ، فقط یه لحظه به ذهنش خطور کرد که :
من عزیز مصرم ! نباید پیاده بشم .
اما همون لحظه گفت حضرت یعقوب پدرم هست و احترامش بر من واجب .
و پیاده شد .
اما همین که این فکر به ذهن یوسف خطور کرد ،
جبرئیل از طرف خداوند به او گفت :
به خاطر این فکر نادرست تو ، از نسل تو پیامبری نمی آید !!!
و اگر پیاده نشده بودی ، نبوت رو هم از تو می گرفتیم ...!!!
احترام پدر و مادر تا این حد لازم است .
و یه داستان کوتاه از زندگی حضرت یوسف
یه روز حضرت یوسف بالای قصر بودند و از اون بالا داشتند به شهر نگاه می کردند .
دیدند جبرئیل کنار ایشان هست .
جبرئیل گفت : اون شخص رو اونجا می بینی ؟!
یوسف گفت : بله .
جبرئیل گفت : اون رو می شناسی ؟
یوسف گفت : نه !
جبرئیل گفت : قشنگ نگاه کن !
یوسف باز گفت : نه !!!!
جبرئیل گفت : این همان طفلی هست که گواه به پاکی تو داده بود .
یوسف دستور داد تا او را بیارند .
وقتی آمد ، هدایای مناسبی به او دادند .
جیرئیل گفت : اون بنده خدا شهادت به پاکی تو داد ،
و تو به او این قدر هدیه و پاداش دادی !
حال اگر یکی از بندگان خدا ، ذکر سبحان الله بگوید ،
و خدا را به پاکی یاد کند ، خدا چه قدر به او ثواب و پاداش می ده ... ؟؟؟؟
نظر شما چیه